روزگاری مردم دمشق به بیماری طاعون گرفتار شدند. در این هنگام ولید بن عبدالملک تصمیم گرفت که از آن جا خارج شود. به او گفتند: مگر سخن خدای بزرگ را نشنیدهای که میفرماید:
قُلْ لَنْ یَنْفَعَکُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلاَّ قَلِیلاً؛[1] بگو اگر از مرگ یا کشته شدن فرار کنید سودی به حال شما نخواهد داشت و در آن هنگام جز بهرة کمی از زندگانی نخواهید گرفت.
ولید گفت: من فقط همان بهرة کم را میخواهم نه چیز دیگری را!![2]
20ـ وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ...
روزی عقیل بن ابیطالب در دمشق پیش معاویه نشسته بود و همة اعیان شام و حجاز و عراق حاضر بودند. معاویه بر سبیل ظرافت گفت: ای اهل شام و حجاز و عراق، آیا آیة تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ[3] را شنیدهاید؟ گفتند: بلی، معاویه گفت: ابیلهب عموی عقیل است.
عقیل گفت: ای اهل شام و حجاز و عراق، آیا آیة وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ، فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ.[4] را شنیدهاید. گفتند: بلی. عقیل گفت: این حَمَّالَةَ الْحَطَبِ عمة معاویه است.
معاویه از ظرافت خود پشیمان، و از آن جواب خجل گشت[5].
21ـ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ
منصور دوانقی به زیاد بن عبدالله مبلغی داد تا آن را در میان افراد نابینا و یتیم تقسیم نماید. ابوزیاد تمیمی که طمع در مال داشت، گفت: نام مرا در میان نابینایان بنویس. زیاد بن عبدالله گفت: باشد مینویسم چرا که خداوند میفرماید:
...فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ؛[6] این کافران را چشمان سر گرچه کور نیست، لیکن چشم باطن و دیدة دلها کور است.
سپس ابوزیاد درخواست کرد که نام فرزندش نیز در دفتر نام ایتام نوشته شود. زیاد بن عبدالله گفت: آن را هم مینویسم، هر که را تو پدری، یتیم است[7].
22ـ وَ إِنَّ الشَّیاطِینَ لَیُوحُونَ إِلی أَوْلِیائِهِمْ
شخصی به ابن عمر گفت: مختار گمان میکند که به او وحی میشود. ابن عمر پاسخ داد: البته درست میگوید چرا که خداوند متعال فرموده است: ...وَ إِنَّ الشَّیاطِینَ لَیُوحُونَ إِلی أَوْلِیائِهِمْ...؛[8]... و شیاطین سخت به دوستان خود وسوسه (وحی) کنند...[9].
23ـ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ
هنگامی که عبدالله بن مطرف درگذشت، پدرش با لباسهای نو و در حالی که خود را معطر کرده بود، در برابر مردم ظاهر شد، در این حال بستگانش بر او ایراد گرفتند که: عبدالله مرده است و تو این گونه در میان ما آمدهای؟! مطرف گفت: آیا باید گریه کنم؟ در حالی که پروردگارم به سه ویژگی مرا وعده داده و این ویژگیها برای کسانی است که میخواهند از این دنیا به سوی خدا بروند:
الَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ * أُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ؛[10] آنها کسانی هستند که هرگاه مصیبتی به ایشان میرسد، میگویند: ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم. اینها همانها هستند که الطاف و رحمت خدا، شامل حالشان شد و آنها هدایتیافتگان هستند.
آیا باز هم بعد از این باید گریه کنم؟
سپس این مصیبت بر بستگان وی آرام شد[11].
24ـ ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ کَظِیمٌ
مهدی عباسی در خواب دید که صورتش سیاه شد. همین که از خواب برخاست، تمام معبرین را جمع کرد و از خوبش برای آنها نقل کرد. همه، اظهار عجز نمودند و گفتند که تعبیر این، نزد استادمان ابراهیم کرمانی است. ابراهیم را نزد خلیفه حاضر کردند و خلیفه خواب خود را برای او نقل کرد. ابراهیم گفت: خداوند عالم، دختری به شما کرامت فرماید. خلیفه گفت: از کجا میگویی؟ ابراهیم گفت: از قول خدای متعال که میفرماید:
وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثی ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ کَظِیمٌ؛[12] و چون یکی از ایشان را از دختر خبر دهند، چهرهاش (از خشم و تأسف) سیاه شود و تأسف خود را فرو خورد.
مهدی عباسی از این تعبیر بسیار خشنود شد و امر کرد تا ده هزار درهم به او بدهند. پس از گذشت مختصر زمانی، خداوند دختری به خلیفه، روزی فرمود. آنگاه خلیفه دستور داد تا یک هزار درهم دیگر برای ابراهیم معبر، بفرستند و رتبة او را نزد خودش بلند نمود[13].
25ـ فِیهِما فاکِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ
روزی اصمعی، لغویِمشهور، بر سفرة هارونالرشید نشسته بود، پالودة عسل آوردند. اصمعی گفت: بسیاری از اعراب، نام پالودة عسل را هم نشنیدهاند. خلیفه گفت: باید ثابت کنی که چنین چیزی است که اگر ثابت کنی کیسهای زر به تو دهم. اتفاقاً اعرابی را دیدند که هیچ نمیدانست. پالودة عسل به او خوراندند و از وی سؤال کردند: آیا میدانی این چیست؟ اعرابی گفت: خدا در قرآن میفرماید:
فِیهِما فاکِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ؛[14] در آن دو بهشت، میوه و خرما و انار بسیار است.
نخل که در نزد ما هست حتماً این رمان است.
اصمعی رو به خلیفه نمود و گفت: ای خلیفه، دو کیسه زر بر تو واجب شد، چرا که این عرب نه تنها معنای پالوده را نمیداند، بلکه معنای رمان را نیز نمیداند[15].
26ـ فِی ساعَةِ الْعُسْرَةِ
ابوالعینا در ایام جوانی وارد اصفهان شد. اتفاقاً مقارن ساعت ورودش، بچهها سنگبازی میکردند و بدون نظر بر سر او سنگی زدند و سرش را شکستند. صورت و لباسهای او به خون، آلوده گردید. این یک ناراحتی برای ابوالعینا بود.
ناراحتی دیگرش آن بود که در اصفهان دوستی داشت که میخواست بر او وارد شود و چون جای او را نمیدانست گردش زیادی کرد تا مقداری از شب گذشت و خانة دوستش را یافت و به آن جا نزول نمود. و نیز چون در خانة میزبانش، خوراکی وجود نداشت و دکانی هم باز نبود، ناچار ابوالعینا آن شب را گرسنه به سر برد تا روز شد و به خدمت مهذّب وزیر رسید. وزیر پرسید: چه ساعتی وارد شهر شدهای؟ ابوالعینا گفت:
فِی ساعَةِ الْعُسْرَةِ؛[16] در ساعت دشوار.
باز پرسید: در چه روزی آمدی؟ گفت:
فِی یَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ؛[17] در روز نکبت دنبالهدار.
در پایان، سؤال کرد: به کجا وارد شدهای؟ پاسخ داد:
بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ؛[18] در محلی که هیچ حاصلی نداشت.
وزیر از این جوابها خندید و او را از انعام خود ممنون ساخت[19]
27ـ وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ
شخصی در نماز جماعت حاضر شد، شنید که امام جماعت این آیه را میخواند:
الْأَعْرابُ أَشَدُّ کُفْراً وَ نِفاقاً؛[20] بادیهنشینانِ عرب، کفر و نفاقشان شدیدتر است.
مرد چوبی برداشت و بر سر امام جماعت زد و از مسجد بیرون رفت. روز دیگر که به نماز جماعت آمد. شنید که امام جماعت این آیه را میخواند:
وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ؛[21] گروهی از عربهای بادیهنشین، به خدا و روز رستاخیز ایمان دارند.
مرد گفت: ای امام! معلوم است چوب در تو اثر کرد![22]
[2] . مجلّة بشارت، سال سوم، شمارة سیزدهم، ص 63.
[3] . سورة مسد، آیة 1.
[4] . همان، آیات 4ـ5.
[5] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة چهارم، ص 63.
[6] . سورة حج، آیة 46.
[7] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة چهارم، ص 63.
[8] . سورة انعام، آیة 121.
[9] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة چهارم، ص 62.
[10] . سورة بقره، آیات 156ـ157.
[11] . مجلّة بشارت، سال سوم، شمارة سیزدهم، ص 64.
[12] . سورة نحل، آیة 58.
[13] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة نهم، ص 64.
[14] . سورة الرحمن، آیة 68.
[15] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة چهارم، ص 63.
[16] . سورة توبه، آیة 117.
[17] . سورة قمر، آیة 19.
[18] . سورة ابراهیم، آیة 37.
[19] . مجلّة بشارت، سال دوم، شمارة نهم، ص 64.
[20] . سورة توبه، آیة 97.
[21] . همان، آیة 99.
[22] . مجلّة بشارت، سال سوم، شماره چهاردهم، ص 60.
برگرفته از سایت اندیشه قم