روزى، یکى نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت اى شیخ!آمدهام تا از اسرار حق، چیزى به من بیاموزى . شیخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بکردند و سر آن محکم ببستند . دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شیخ آنچه دیروز وعده کردى، امروز به جاى آرى. شیخ فرمان داد که آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا که سر این حقه باز کنى .))
مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نکرد و با خود گفت: آیا در این حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند کوشید نتوانست که سر حقه باز نکند . چون سر حقه باز کرد، موشى بیرون جست و برفت . مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ((اى شیخ!من از تو سر خداى تعالىخواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شیخ گفت:
((اى درویش!ما موشى در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستى کرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوییم؟ )