پادشاهی با خدم وحشم از صحرایی می گذشت . کنار ویرانه ای دیوانه ای را خفته دید . نزدش رفت. دیوانه همچنان پای راست کرده وبر زمین دراز کشیده بود وبی اعتنا به پادشاه وکوکبه اش می نگریست .
شاه گفت: ای گدای راه ! چرا حرمت نمی گذاری واز جا بلند نمی شوی ؟ مرد در همان حال پاسخ داد: برای چه به تو احترام بگذارم ؟ نعمت و جاه ومقام وخدم وحشم تو به چشم من ارزشی ندارد وبی اعتبار است . تو اگر سرنگون خواهی شد واگر در مقام نمرود باشی ، به زخم پشه ای از پای در خواهی آمد ، اگر عالم بی عملی ، بین تو وابلیس فرق بسیاری نیست وهرگاه چون قوم عاد زورمند باشی ، بر باد خواهی رفت ، واگر خانه ای آراسته چون شداد داری ، ترا از آن خانه بیرون خواهند کرد.هرگاه هیچ یک از اینها را نداری ، پس هر دو باهم برابریم . از یک زاد بر پائیم واز یک باد بر جائیم. هر دو در یک گز ( حدود نیم متر ) افتادیم وهر دو باز به همان زمین فرو می رویم