سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به یکى از کسانى که بدو سخنى گفته بود و از مقدار وى بزرگتر مى‏نمود فرمود : ] پر نیاورده پریدى و در خردسالى بانگ در کشیدى . [ و شکیر ، نخست پرهاست که بر پرنده روید ، پیش از آنکه نیرومند و استوار شود ، و سقب شتر خردسال است و شتر بانگ بر نیاورد مگر آنگاه که فحل گردد . ] [نهج البلاغه]
امروز: یکشنبه 103 آذر 4

 

  

دو روز مانده به پایان عمرش، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد... خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زنگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد.می تواند..


او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما...
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.


 به نظرم رسید مفیده که نوشتم در شنبه 86/10/8 و ساعت 12:0 صبح | دوست دارم نظرتونو بدونم()

 

پرنده بر شانه های انسان نشست.

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی درختان و آدمها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .

پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

انسان ، منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید .

پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .

انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .

 چیزی که نمی دانست چیست ؟

شاید یک اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن ازیادشان رفته است .
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است

 اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد

تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود

و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت

و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟

زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .

راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت

و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست.

 


 به نظرم رسید مفیده که نوشتم در جمعه 86/10/7 و ساعت 12:0 صبح | دوست دارم نظرتونو بدونم()

 

 

چند روز قبل کتابی از انتونی رابینز را می خواندم به نام یادداشتهایی از یک دوست که البته در نوع خود کتاب بسیار خوب و هدفداری است

 این کتاب   درباره  چگونگی تغییر مسیر دادن او(رابینز) در زندگی ولزوم هدف گزینی در زندگی نگارش شده است

بدین ترتیب شروع میشود:

شب جشن شکر گذاری بود وخانواده رابینز آهی در بساطشان نبود، ناگهان کسی در زد و مقدار زیادی غذا و هدایای دیگر به ما داد ،وقتی ازاو پرسیدم

از طرف کیست ؟

گفت :از طرف یک دوست ....فقط همین ،یعنی یک جرقه ....

رابینز به فکر فرو میرود و تصمیم می گیرد خود او نیزروزی این کار راانجام داده و ...

از همین جاست که او تصمیم جدی میگیرد و( به طور خلاصه )  برای این تصمیم تلاشهای زیادی میکند و مثلا روند موفقیت چند ادم سرشناس را مطالعه میکند

 و نتیجه میگیرد که شکست اول جاده موفقیت است و قس علی هذا

و اما منظور من از این روایت:

برای من جالب بود که چرا ....باوجود اینکه  ما مسلمانیم و پیشوایی چون علی علیه السلام داریم  و ادعاهایی بسیار زیاد از مسلمانیمان

باید کتب مذکور را بخوانیم تا برای زندگی خود مسیری  عالی و هدفمند پیدا کنیم

می پرسید منظورم چیه  ؟

بعنوان مثال :اهل بیت پیامبر (ص) 3 روز افطار خود را به فقرا بخشیدند  و روز  آخر هم

خداوند برایشان مائده آسمانی فرستاد و مورد ها و احادیث و روایات فراوان و...

ولی یک مسلمان شبیه این  کتاب را ننگاشت تا یک  خارجی ،الگویی برای زندگی را معرفی کند و آن هم از زندگی شخصی خودش 

البته اصولا در سیره شناسی معصومین اول راهیم

امیدواریم که زودتر متخصصین ....

یا علی


 به نظرم رسید مفیده که نوشتم در سه شنبه 86/10/4 و ساعت 12:9 عصر | دوست دارم نظرتونو بدونم()
<      1   2   3   4   5      >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
دعای پولدار شدن
دعا
اصول یادداشت برداری
88/8/8
خود سازی در 6 مرحله
چگونه مسئله حل کنیم ؟
شگفتی های حافظه ( قسمت دوم )
شگفتى‏هاى حافظه ( قسمت اول )
چگونه میتوانید نظر دیگران را در مورد خود تغییر دهید؟
هدف آفرینش انسان
مدیریت استرس در کار و بهبود سلامت روان
چگونه عاشق خدا شویم
تبریک سال نو
شعر زیبا از :عبدالجبار کاکایی
زود قضاوت نکنیم !
[همه عناوین(171)][عناوین آرشیوشده]

Clicky Web Analytics